شاعرانه ها

شاعرانه هایی از جنس تنهایی

شاعرانه ها

شاعرانه هایی از جنس تنهایی

گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

بگذار بماند به روز پنج و شش و هفت

گر هفت آمد و باز اختر بختت ننشت

چاره ای کن با فندک و یک قوطی نفت

 

اسماعیل مقیمی

کودکی من سلام!

چندسالی است از هم دور مانده ایم,

اما من همچنان یادت هستم

تو چطور؟یاد من هستی؟

با خود میگویی کجاست آن کودک سر به هوا؟

می پرسی از خود که آن بچه بازیگوش چه شد؟

من همیشه میگویم یادت بخیر... وقتی تو بودی خیلی چیزها فرق داشت,

کودکی من!

یادت هست بازی گرگم به هوا را؟

قایم باشک را چطور؟

الان هم بازی میکنیم 

اما با قوانین جدید 

اسمش هم شده زندگی,دیگر لذت گذشته را ندارند.

یادت هست وقتی غریبه ایی به من میگفت:خوبی کوچولو؟من می دودیم و پشت چادر گل گلی مادرم پنهان میشدم؟

کودکی من!

یادت هست دوستانم را؟

خنده های از ته دل و راست راستکی

قهر های دم به دم 

لفظ "قهر قهر تا قیامت" را چطور؟

قیامتی که چند دقیقه نهایت چند ساعت بود

دل کوچکمان تاب نمی آورد و باز به سراغ هم میرفتیم

کل آرزویمان این بود که بزرگ شویم و با خودکار بنویسیم

راستی!!! یاد گرفتم بند کفشهایم را خودم ببندم

موقع ناهار هم دیگر غذایم نمیریزد روی سفره

ساعت ها را هم یاد گرفتم بخوانم 

میبینی کودکی عزیزم؟همه چیز فرق کرده

اما من هنوزم تو را دوست دارم

همه چیز را مانند آن زمان که با هم بودیم میخواهم

کودکی عزیزم!

دلم برایت تنگ شده... میخواهم داشته باشمت حتی شده برای یک روز

قول میدهی برگردی پیشم؟

اگر برگردی سرت را میگذارم روی پاهایم

و برایت بهترین لالایی دنیا را میخوانم تا برای همیشه خوابت کنم

تا مبادا ترکم کنی 

کودکی من!!!   

دوستت دارم


اسماعیل مقیمی



خود گنه کاریم و از دنیا شکایت میکنیم

نیکِ خویش و بد ز آنها را حکایت میکنیم


گر کلاه خویش را قاضی کنیم بر کرده ها

چهره حق جانب خود را شماتت می کنیم



اسماعیل مقیمی

همیشه بودن خوب نیست


گاهی نبودن دوست داشتنی تر است


گاهی باید رفت


باید رفت تا تکراری نشد,

انسان ها چیزهای تکراریشان را هرچقدر هم عزیز باشد دور میریزند


گاهی باید رفت

باید نبود تا لمس شود عمق احساسشان


مانند اشک باش

آنقدر عزیز که برای آمدنت التماس کنند و سخت بشکنند


مانند سلامتی باش

گاهی قایم شو تا ذکر لب و دعای قنوتشان شوی


گاهی باید رفت 

باید رفت تا چشمهای منتظر را شمرد

تا شنید صدای آنان که دوستت دارند


گاهی باید رفت

باید سر را پایین انداخت

مانند برگ پاییزی,تاافتادنت تنهایی هایشان را در گوششان زمزمه کند


گاهی باید رفت

باید احساس دیگران را در نبودن حس کرد


گاهی باید رفت

گاهی نباید بود,مانند باران,تا برای آمدنت سر بر سجده نهند


گاهی باید رفت

گاهی نباید بود,تا شد مثل پسر بچه ایی بازیگوشی که در نبودش کارهای بدش هم شیرین میشود


گاهی باید رفت

باید نبود

اگر تو را بخواهند صدایت میکنند

آنگاه برگرد,لبخند بزن و آغوشت را باز کن


گاهی باید رفت

باید دانست همیشه بودن برای دیگران کسل کننده است

باید همیشگی بود

همیشه بودن خوب نیست همیشگی باش


✍: اسماعیل مقیمی
سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشه:-)

این خاطره بر میگرده به چهارده سال پیش
اولین روز مدرسه...
اولین روز مدرسه یه روز خیلی عادی که من رو خواهرم برد مدرسه
من یادم نمیاد گریه کرده باشم ولی خواهرم میگه گریه کردی:'(😭😪
این روز گذشت آقا من فرداش رفتم مدرسه...
 با یه روپوش سرمه ایی

زنگ خورد و همه رفتن سر صف ایستادن
منم رفتم
اما سر صف قبلیم نه
رفتم پیش پسر همسایه,رضا
گفتم کلاس چندمی رضا؟رضا گفت و من خوشحال از اینکه تنها نیستم
روز تعیین کلاسا بود

چند دقیقه گذشت و هرکسی که اسمش رو خوندن رفت سر کلاسش

من موندم وسط,حیاط,معاون مدرسه با یه کت وشلوار سبز و البته یه خط کش قهوه ایی که بعدها خیلی با جناب خط کش ملاقات داشتم:'(😭😫

پرسید:کلاس چندمی؟

خب من از رضا پرسیده بودم گفته بود دومم منم گفتم:دوم
گفت:اسمت چیه؟

گفتم:اسماعیل مقیمی

شروع کرد لیست و گشتن امّا در کمال تعجب اسم من و پیدا نکرد
پرسید: مطمئنی دومی؟

گفتم:بله آقا دومم
آقای پناهی پرسید:شماره خونتون چنده؟

منم شمارمون و گفتم **********✆

زنگ زد و از مادرم خواست که بیاد مدرسه
مادرم هم اومد!

اقای پناهی:سلام خانم,بچتون رو ثبت نام کردین؟

مادرم:بله پیش خودتون ثبت نامش کردم هفته قبل

آقای پناهی:پس چرا اسمش توی لیست ما نیست؟

مادرم:نمیدونم,باید باشه,پیش خودتون ثبت نامش کردم خودتون هم نوشتین

آقای پناهی:کلاس چندمه پسرتون؟

مادرم:کلاس اول

آقای پناهی:😳😲کلاس اول؟

مادرم:آره خب کلاس اول...!!

آقای پناهی:این که میگه من کلاس دومم...

مادرم:نه کلاس اوله

اینجا بود که من که یه کوچولوی خجالتی بودم چادر مادرم رو کشیدم و گفتم
من دیروز کلاس اول بودم😠امروز کلاس دومم دیگه...

ولی خب آقای پناهی خط کش داشت...جلوی پیشرفت تحصیلی من و گرفت تا درس خوندن من جای دو هفته تا الان چهارده سال طول بکشه:'(😔😢....

 به نفسهای دقایق سوگند
به مسیر گذر آب روان
و به سرسبزی باغات بهار
به نوای خوش آواز هزار

به کواکب سوگند
به رقص نور در آیینه آب
و به بازیگری شعله شمع 
در هیاهوی نسیم گذران
به صدای ترک برگ خزان 
و به عصیانگری باد وزان
و به نجوای شبانه سوگند
و به آن قطره اشک
 
که چکید از سر دل تنگی ها
و به زیبایی نامت سوگند
و به آن لحظه که میخوانم تو را
یادت هرگز نکند ترک دل تنگ مرا

اسماعیل مقیمی

با خیالت هم نشینی هایم به پاست


ساعتی دور از شلوغی هایِ مدرن


فارغ از پول و حساب


بی خبر از حتی گذارِ روز و شب


دغدغه چشمانِ توست...


✎: اسماعیل مقیمی

نخستین ها هرگز فراموش نمیشوند
اولین بار که نوزاد متکلم میشود
نخستین قدم یک کودک
نخستین روز مدرسه
اولین معلم
اولین کلمات
اولین بیت یک شعر
اولین صفحه از یک کتاب
اولین نماز 
اولین روزه 
اولین زیارت 
اولین برف 
اولین برف بازی
نخستین آدم برفی
دوستی یخی با یک لبخند دکمه ایی 
نخستین ها ماندگارترین هستند
اولین هایی از جنس ابدیت
نخستین ها میروند و در اعماق خاطرات مینشینند
درست بر روی گسل دلتنگی
درست مانند اولین دیدارمان
پیچیدن صدای دویدن دختری 
در راه رویی ساکت و آرام
چرخش نگاه کنجکاو پسر
انجماد اندیشه
اولین نگاه اولین دیدار اولین لحظه
اولین لبخند روی لب دختر نقش میبندد
بازی چشمان تیره پشت بلور شیشه عینک
اولین سلام 
اولین جرقه 
برای ایجاد بزرگترین آتش
به گرمای یک وجود
آتشی به بزرگی قلب یک مرد

اسماعیل مقیمی